زندگی نامه خداداد عزیزی
در این بخش قصد داریم تا با زندگی نامه خداداد عزیزی بیشتر آشنا شویم. با ما در سایت آکادمی فوتبال خداداد عزیزی همراه باشید.
اما داستان واقعی خداداد عزیزی، خراسان بزرگ همیشه دل در گرو بازیکنان بزرگ خود داشته است. سرزمینی که آوردگاه خورشید است و مأمن سردمداران علم و دانش و ادبیات و فلسفه و عرفان. از وجود امام هشتم شیعیان و نفس می کشد و با نسیم شمال از غرب و باد و طوفان از شرق و یک سرش دل در گرو سرما و یخبندان دارد. خراسان وسعتی داشت به اندازه پنج تا ده کشور. مردمانی عجیب، با هوش و فراست دارد. که بیشترش ناشی از تعامل پایان ناپذیری است که با دیگر مردمان کشور و جهان دارند و دانشگاه آنها کوچه و خیابان و بازار بوده و هست.
خراسانی ها در ورزش هم همیشه سر آمد بوده اند و در تمام رشته های ورزشی ید طولایی داشته و دارند. که قهرمانان بزرگی را به تیمهای ملی با عشق تقدیم کرده اند. به صراحت میگویم اگر بستر مناسب باشد در هیچ رشته ورزشی، هیچ استانی را یارای مقابله با ورزشکاران خراسانی نیست. افسوس که انبوه استعدادهای این سرزمین در همه رشته های ورزشی و بخصوص فوتبال در تنگنای ناباورانه کمبود های سخت افزاری و سو استفاده از مرام و معرفت خراسانی متاسفانه مثل دزدان سر گردنه به غارت بی تدبیری غیرمسولانه غیر بومی ها به تاراج رفته است.
اینکه چرا غیر بومی ها در خراسان عزیز فرصت پیدا کرده و خودی نشان می دهند و سیطره مییابند داستان تلخی است که در این مجال نمی گنجد.
معجزه یک
معجزه دوم
معجزه سوم
زمین پارک ملت را برای تمرین تیم جوانان خراسان در نظر می گیرند. زمینی که ساعت قبل آن در اختیار تیم وحید شهرداری است.
تمرین که تمام میشود عباس حامد پروانه به پاس احترام و خوش آمد به سمت شجیع می آید. پس از خوش و بش، اینکه چه تیم ضعیفی هست امسال جوانان خراسان خداحافظی می کند و می رود.
خط رفتن و عبور آقای حامد پروانه را از ورزشگاه، شجیع با چشم دنبال می کند. به ناگهان می بیند که او دوباره از کنار درب خروجی بازمی گردد و به سمتش می اید. شجیع با تعجب منتظر میماند.
معجزه چهارم
معجزه پنجم
سلام، سلام
مورِه آقای پروانه فرستاده
خب، تو رضا دادی؟
نه، مو خدادادم،
پس کو رضا داد؟
بابام گفتش یکیتا بره فوتبال یکیتا هم بره سربازی چون او بزرگتره مِره سربازی
حالا لخت شُم یا نه؟
پارک ملت به دور سر شجیع چرخید. در ذهنش هر دوی آنها و بخصوص رضا داد شکل گرفته بود و کمی مردد شد. راستش او را به تنهایی نمی خواست و اینکه جسه کوچکش و دستپاچگی و سوال سریع و قطعی اش که لخت شوم یا نه کمی شجیع را به فکر فرو برد. که در همین وانفسا.
معجزه ششم
در سرش غوغایی به پا شد، گویی از زمین و آسمان به وی فشار آوردند که خطش نزن. نومیدش نکن، از راه دور آمده حداقل بگذار با تیم تمرین کند.
شجیع با اکراه فراوان اجازه داد که خداداد لباس تمرین بپوشد و با تیم تمرین کند.
هرگز در تمرینات به چشم نیامد و شجیع هم چنان منتظر رضا داد بود تا اینکه آخرین روز تمرین فرا رسید. او که باید صورت اسامی ۱۸ نفره تیم را به هیات فوتبال معرفی می کرد. نام ۱۷ نفر را نوشت و نامی از خداداد عزیزی در میان آنها نبود. برای نفر هجدهم تیم سه گزینه داشت که یک از آن سه نفر خداداد بود.
معجزه هفتم
دو سه مرتبه اسامی نفرات را برای هجدهمین بازیکن خط زد و جابجا کردم که ناگهان باز آن امواج غریبه در دلش به سیلان افتاد. از گوش و چشم و قلب و ریه هایش گویی اصواتی نا آشنا به درونش سُر میخوردند و یک نام را فریاد میزدند. گویی کائنات او را مجبور به قبول یک موردی می کردند که بر خلاف میل باطنی اش بود. اما آنها دست به یکی کرده بودند و به مراتب از او قوی تر بودند که دستهایش را بالا برد. در دل گفت قبول قبول، باشد اینهم نفرهجدهم “خداداد عزیزی”
معجزه هشتم
شجیع بازی اول را به نامردی مقابل زاهدان که میزبان بود واگذار کرد. در این بازی خداداد عزیزی روی نیمکت بود.
جوانان خراسان بازی دوم را با سمنان مساوی کردند و بازهم اثری از خداداد عزیزی نبود.
بازی با مازندران که به هر طریق بازی مرگ و زندگی برای خراسان بود. آن ها باید پیروز از زمین بازی بیرون می آمدند، اینجا جایی بود که شجیع می بایست تغییر ایجاد می کرد و حتی دست به ریسک میزد.
در جلسه تیمی ارنج را خواند و در میان ناباوری همه خداداد در نوک حمله تیم جوانان خراسان نامش دیده می شد.
بازی با مازندران غزال از بیشه بیرون زده بود. خداداد یک گل زد و یک پاس گل داد و سه ضربه او هم از بیخ تیرک دروازه بیرون رفت. متاسفانه بازی ۲_۲ مساوی شد و خراسان حذف شد. در پایان بازی مرحوم اسفندیار بالویی مربی مازندران به سمت شجیع آمد و گفت این پسره را دیدی؟ عجب پدر ما را درآورد!
در این بازی بود که خداداد عزیزی رخ نمود.
معجزه نهم
مرحوم محمد اعظم که شاگرد دوست داشتنی شجیع بود، به جلوی درب منزل او آمد و خیلی کوتاه خواهش کرد که فردا شب در خانه اش شام مهمان او باشد.
وقتی شجیع به خانه محمد اعظم رفت، دیگر شاگرد دوست داشتنی اش علی اصغر جانداری هم از قبل آنجا بود. خانم محمد دو خورشت قورمه سبزی و قیمه درست کرده بود اما قبل از خوردن محمد و اصغر آمدند و در دو سوی وی نشستند و دستهای او را گرفتند و گفتند.
باید قول بدهی که بیایی ابومسلم، غذا سرد شد و آنها ول کن نبودند. آخه چگونه می شود به این راحتی از تیم قهرمان هواپیمایی دست کشید و به ابومسلمی رفت که آن سال نتایج خوبی نگرفته بود. اما بی خبر از اتفاقات پیش رو که باید برای خداداد عزیزی پیش می آمد باز همان دلشوره و باز تکرار فشار های ناخواسته و غیر قابل باور سراغ شجیع آمد.
معجزه دهم
معجزه یازدهم
درنیمه شبی که او با تیمش به زمین میآمدند دو نفر که از بعد افطار به آنجا رفته بودند پیدایش کردند خوشحال شدند که ماموریتشان به سر انجام میرسد. بازی شروع می شود و آنها به عینه میبینند که خداداد یک بازیکن غیر معمول است. همان وسط و در حین بازی او را صدا می زنند. خداداد، خداداد عزیزی… آمدیم تا تو را به ابومسلم ببریم. یک لحظه از کنار آنها مثل برق و باد عبور می کند و میگوید: بروید خودتان را مسخره کنید حواسم را پرت نکنید.
بازی تمام می شود و آن دو اینبار با ترس و لرز ی بیشتر خود را به کنار خداداد می رسانند. مِن مِن کنان قسم میخورند که دروغ نمی گویند و آمده اند تا بنا به سفارش و دعوت آقای شجیع به او بگویند که باید به ابومسلم بیایی. تا نام شجیع را می شنود پی به حقیقت ماجرا میبرد و آنها با او قرار می گذارند تا در جایی نزدیک به خانه فردا بماند تا با موتور بروند و او را بر سر تمرین بیاورند.
معجزه دوازدهم
او آمد و از ترک موتور پیاده شد. ترس در چشمان و صورتش موج میزد و همچنان دچار بهت و نا باوری بود. حق هم داشت بزرگان فوتبال خراسان، سعید صیامی، محمد اعظم، شهریار رضایی،حسین شاملو، حسین پاس، اصغر جانداری، منصور فتحعلی زاده، سید حسینی،عباس دهقانی و محمد رضامهاجری و… همه جمع بودند. شجیع به سمت او رفت و دستش را به گرمی فشرد و با قاطعیت و اعتماد به نفس گفت لباس در بیار. از زیر چشم نگاهش میکرد.
پی برده بود که او در حال فکر کردن است که به عنوان یک ماهی کوچولو چگونه به حریم کوسه ها ورود کند. ولی به هوش و تیز بینی اش اعتقاد داشت.
شجیع او را در خط هافبک قرار داد. دقایقی گذشت و به عمد هیچ پاسی به او نمی دادند(البته طبیعی است. در یک فرصت کوتاه آمد به کنار شجیع و گفت:
آقا به من پاس نمی دهند. در چهره اش نومیدی موج میزد ولیکن شجیع به آرامی به او گفت؛ که ادامه بده. به من واگذار کن برو، برو و بازی کن نترس من هستم. اخلاقش طوری بود که باید با این رفتار تیم زمین را ترک می کرد. اما هوش بالا و اعتمادی که به من داشت و رخسار ناپیدای معجزه پشت معجزه که در شرف وقوع بود او را در زمین نگهداشت.
معجزه سیزدهم
تمرین که تمام شد شجیع حسین شاملو را که وانت پیکان داشت صدا زد. به او گفت: ببین فعلا تمرینات ما رضا شهر است و خانه این بازیکن خیلی دور است. می ترسم که با توجه به جمیع جهات برود و دیگر به تمرین نیاید. خواهش میکنم او را سوار ماشین خود کن و تا نزدیکی های خانه شان ببر و در راه با او صحبت کن که صبور باشد تا من او را در تیم جا بیندازم.
حسین شاملو با جان و دل پذیرفت و سالها اینکار را کرد و مردانه عهده دار شد. خداداد را از خانه تا محل تمرین هم میاورد و هم میبرد.
معجزه چهاردهم
معجزه پانزدهم
خداداد عزیزی آنقدر پیش رفت تا توپ طلای آسیا را هم گرفت. لژیونر شد و در اهواز آن خبرنگار از خدا بی خبر دست روی نقطه ای گذاشت که غرور او را جریحه دار کرد و برنامه نود سوژه یافت. کمی در مخدوش کردن چهره او زیاده روی کرد تا او را از چشم مردم بیندازد. نمی دانم موفق شدند یا نه؟
اینکه گفتم معجزه برای اینست که اگر؛
آن روز در تمرین جوانان عباس آقای حامد پروانه اگر از جلوی درب خروجی بر نمیگشت و او را معرفی نمی کرد.
اگر نام او برای تیم جوانان خراسان رد نمی شد.
اگر بازی با مازندرانرا بازی نمی کرد
اگر او به تمرین ابومسلم نمی آمد.
اگر آن روز که به او پاس نمی دانند و قهر میکرد و می رفت.
بطور قطع فوتبال ایران از داشتن این بازیکن فوق استثنایی خود محروم می شد. به هرحال او حالا زندگی خاص خودش را دارد.غزالی پا به سن گذاشته که هرگز به چنگال یوز پلنگ ها اسیر نیامد و دوستدارتش بمراتب بیشتر از دسته کوچکی است که عهده دار تخریب نخبگان و قهرمانان بی بدیل این مرز و بوم اند.
چه خوبست تا او را خوب نشناخته ایم راجع به او بر اساس شایعات قضاوت نکنیم. یادمان باشد که او به لطف حضرت حق یکی از بزرگترین شادی آفرینی های ورزشی کشور را برای مردم ما در یک شب فراموش نشدنی رقم زده است که تکرارش را بعید می دانم.
و اینست خداداد عزیزی و اینست معجزه خداوند.
اسماعیل شجیع
۲۷/ آبان ماه/۱۴۰۰